...و ما بی ادعاتر کسانیم
جهان را می خواهیم
زیبا ببینیم
حتی اگر بمیریم...
شاید،
از آن روست
که شاعر می شویم...
خیالت جمع بانو
دیگر برای بوییدنت
دست به دامن موهایت نمیشوم
این روزها
باد را می بویم
باد از تو
وفادار تر است.
به امید
که شاخهی خم شدهی بیدِ موبلندی لبِ رود بود
خیلی امید نیست
دیگر لیلی
که از دندهی چپِ آدم درز نکرد
برای برگم سر گم نمیکند
ومثل ِقاشقی که دور ِ میز دنبال ِ چنگال میگردد
مرا که جُرم ِ دیگری مرتکب شدهام در تورات گم نمیکند
حالا که میتوانم شبی دراز را به تختخوابم دعوت کنم
به دنبال تو می گردم
ای انسان
24/10/86
شب که پدید آمد
شکلِ وقت وقتی که در میرفت دیدنی بود
تا صورت از سرِ صبح برداشت
روز مکثی کرد
فردا نمیدانست که باید بیاید
و شب که قطعهیی از روشن خورد
برتکهای از سیب ریخت که در جهان سوم شد
صدای سرد از کوهها سرازیر و سبز از دره سر بالا رفت
و آدم که بینِ دو راهه گیر کرده بود عابر شد
در همان راهی که بعدها به چند منجر شد
خورشید را از بالای سرِ تک تکِ روزها برداشت و احتکار کرد
تا آب که سرتاسری می شد
کشتی را به نوح بسپارد
شمشیر را لوازمِ زندگی کرد
لازم شود گوگرد بیابد
باروت را به آدم علاوه کنند
و با اینهمه توفیری نکرد
باز روز آمد
شب چون گاوِ تاریکی از طویله بیرون زد
روز پشتِ گوسالهای قهوهای گم شد
و ابرکه مادرِ پسر از دست دادهای ست
در آسمان چرخ زد
آنقدر چرخ
که خلوتی پیدا نکرد
که برایش سیر گریه کند
پرچمِ دریدهای دیدهام
که رنگهای سفید و سبزش در خون دویده بود
کرمکِ وول خوردهی تکهای از همان سیبم که در جهان سوم شد
در حالِ افتادن پرندهای تیرخوردهام
علاجِ هیچ دارویی پیدایم نمیکند
دیگر به من بر نمیخورد حتّا اگر برخورد کنم
دوباره با تیر تازهای که میخواهد به من بخورد
من ساحلی هستم که از دریا فرار کرد
لنگرودِ لختی وسطِ برلین نشستهای
کمی در فرانکفورت فرو رفتهای
که به استکهلم هُلم داد و یک سال و اندی در پاریس خیس خورد و تا فردا که در کار است
امروز قرار است
لندن
مواظبِ جنونِ من باشد
دریا اگر بخواهد
به ساحل دوباره نزدیک میشود
با آب
ساحل اگر بخواهد
دوباره نزدیکی میکند
اگر زنی با چادر ِسیاه
سر از آب های دریا درآورد
هول نکنید
اگر برصفحه ی همین تلویزیون
رابطه اش را با آب و دریا کتمان کرد
باورنکنید!
سرکار
همان پری ِدریایی ِسابق است
که به جرم فریبِ ملوانان ِگمشده
گرفتار ِمحکمه ی شرع شدو
برنیمتنه ی ماهی ش حد زده شد
روزی که از یادت رفتم
تابستان رفته بود توی دریا
شنها را کنار زدم
آب را کنار زدم
خودم را کنار زدم
رفته بودی
رفته بود چیزی از مسیر عادت بگذرد
رفتم در قهوه خودم را تماشا کنم
دخترکی دستِ مادرش را میکشید
تا بیاید نگذارد خودم را تماشا کنم.
اصلاً چرا باید خودم را تماشا میکردم؟
نه تماشایی بودم
نه تماشای من از خودم
لذتِ دیدار را در حوالی ِ میز تضمین میکرد.
باز رفتم
تا شنها را کنار بزنم
آب را کنار بزنم
خودم را ...
رفتم ولی نزدم
کنار ِ باد و قوطی ِ خالی ِ کنسرو نشستم
و دود سیگار را
با هوا و دُرنا تقسیم کردم.
نمیدانم سنگینیام
چگونه از مسیر ِ گذشته نفس میگرفت
که وزن هوا سیاه میشد
آنقدر سیاه
که دریا چهرهاش را گم میکرد
و من آنقدر شجاع نبودم
که چهرهام را به دریا بدهم
باید به آخرین قطار میرسیدم.
من از طعم دوستی های باران خورده
لبریزم
زرد زرد
منم آبان
همزاد بهارم
کنار رنگ من میشود آویخت
دریا را
آبانم من
منم دروغ پائیز
از من که می گذری
قدری کنار
هوای بارانی ام خوردن دارد
با نگاه زرد برگ و بوی خوش نارنج
آفتاب عرق کرده
جزیره
سیاه
مسیح گریان و
ابراهیم در آتش سوخت
دست بی دلیل روی کاغذم قدم میزند
مجرای اشک گل را بستند
موج از ساحل
فراری
کاغذ هم سرکش شده
دست آفتاب لرزید
جزیره
سیاه
اشک شهر را در جوی آب تکاندند
دیوار خمیازه میکشید و
سنگ زوزه ...
هر بار به دنبال دری می گردم
که حرف تازه ای ...
ح
ی
ف...
مرا به باد وصله می زنند و
تو
در بن بست جزیره
کاغذ را خفه می کنم
خدا مرده است
(15/2/86)
این روزها
روزهای سپیدی نیست
درین سراب
نیلوفری کو تا بهار کند مرا
با یک گل
با صد گل – حتی با هزاران باغ هم بهاری نیست
دلم نمی زند
آفتابی که اجازه ندارد /چرا به سمت من می دود
- این خورشید گیس بریده هم هر روز ستاره های مرا می کشد –
در هم آغوشیم با آفتاب انتقامت را می گیرم
ای کاش تاب دیدن داشتی آبان
تنها گناهت بخش کردن بهار بود
در جایی که هر شب کنارم می خوابیدی
اکنون خشکیده آبی است در دریای پرتلاطم دشت
من سراغت را از باران می گیرم
در روزهای ...
[امروز را بجای من سلام خیرات کن ]
برای هم یارم هم
یاری که مرا
نردبان میخواند
محض توجیه خطای خویش
سقف خدا هم زخمی است
از سنگباران معبد سوء تفاهم ها
با هزار انگشت اشاره
آسمانی که قهرمان پرش ارتفاع بود
امروز
بزدل تر از آنست که پایین بیاید
دو سه متری پادشاه هفتم
صدای سُمِ باران
خوابم را شکاند
دیروز را بجای من از حفظ خواندی؟
روزی که رفاقت ارزانترین بهانه بود
برای نوشتن
کاش میدانستی آبیم
میدانستم زردی
شاید اگر می دانستی
سبز می شدم
(ا.آبان)
9/2/86
ای شعری از دور!
بیا بر زمین بریز
من از این دست
می شکنم یک شب
و تا صدای تو برگردد
یاد من به کسی باشد که نگویم
از این رازی که در من است
می شکنم امشب
این شعری از دور می شود
می ریزم و خالی تر از خود
این شعری از بر نمی گردد
من از این جا شکست
می شکنم هر شب
سلام که ساده ترین راه رسیدن است
به نزدیکترین نقطه تعادل
در مداری که این روزها ناپایدار است
این دور و نزدیک شدن
دل تنگ و تنگ دل بودن هم
کوتاهی آدمی نیست
سزای سربه هوایی ماست
این راه هنوز مانده را به شرط آمده ایم
خوشبختیم که شرم باختن و شوق بردن با ما نیست
وقتی ما هرطور هم که آمده باشیم
به وقت رفتن تنهائیم
اما دلخوشیم
که در این دایره
آنقدر مهربان مانده ایم
که به این دوری عاشقانه تن دهیم ...