آفتاب عرق کرده
جزیره
سیاه
مسیح گریان و
ابراهیم در آتش سوخت
دست بی دلیل روی کاغذم قدم میزند
مجرای اشک گل را بستند
موج از ساحل
فراری
کاغذ هم سرکش شده
دست آفتاب لرزید
جزیره
سیاه
اشک شهر را در جوی آب تکاندند
دیوار خمیازه میکشید و
سنگ زوزه ...
هر بار به دنبال دری می گردم
که حرف تازه ای ...
ح
ی
ف...
مرا به باد وصله می زنند و
تو
در بن بست جزیره
کاغذ را خفه می کنم
خدا مرده است
(15/2/86)