به امید
که شاخهی خم شدهی بیدِ موبلندی لبِ رود بود
خیلی امید نیست
دیگر لیلی
که از دندهی چپِ آدم درز نکرد
برای برگم سر گم نمیکند
ومثل ِقاشقی که دور ِ میز دنبال ِ چنگال میگردد
مرا که جُرم ِ دیگری مرتکب شدهام در تورات گم نمیکند
حالا که میتوانم شبی دراز را به تختخوابم دعوت کنم
به دنبال تو می گردم
ای انسان
24/10/86
شب که پدید آمد
شکلِ وقت وقتی که در میرفت دیدنی بود
تا صورت از سرِ صبح برداشت
روز مکثی کرد
فردا نمیدانست که باید بیاید
و شب که قطعهیی از روشن خورد
برتکهای از سیب ریخت که در جهان سوم شد
صدای سرد از کوهها سرازیر و سبز از دره سر بالا رفت
و آدم که بینِ دو راهه گیر کرده بود عابر شد
در همان راهی که بعدها به چند منجر شد
خورشید را از بالای سرِ تک تکِ روزها برداشت و احتکار کرد
تا آب که سرتاسری می شد
کشتی را به نوح بسپارد
شمشیر را لوازمِ زندگی کرد
لازم شود گوگرد بیابد
باروت را به آدم علاوه کنند
و با اینهمه توفیری نکرد
باز روز آمد
شب چون گاوِ تاریکی از طویله بیرون زد
روز پشتِ گوسالهای قهوهای گم شد
و ابرکه مادرِ پسر از دست دادهای ست
در آسمان چرخ زد
آنقدر چرخ
که خلوتی پیدا نکرد
که برایش سیر گریه کند
پرچمِ دریدهای دیدهام
که رنگهای سفید و سبزش در خون دویده بود
کرمکِ وول خوردهی تکهای از همان سیبم که در جهان سوم شد
در حالِ افتادن پرندهای تیرخوردهام
علاجِ هیچ دارویی پیدایم نمیکند
دیگر به من بر نمیخورد حتّا اگر برخورد کنم
دوباره با تیر تازهای که میخواهد به من بخورد
من ساحلی هستم که از دریا فرار کرد
لنگرودِ لختی وسطِ برلین نشستهای
کمی در فرانکفورت فرو رفتهای
که به استکهلم هُلم داد و یک سال و اندی در پاریس خیس خورد و تا فردا که در کار است
امروز قرار است
لندن
مواظبِ جنونِ من باشد
دریا اگر بخواهد
به ساحل دوباره نزدیک میشود
با آب
ساحل اگر بخواهد
دوباره نزدیکی میکند
اگر زنی با چادر ِسیاه
سر از آب های دریا درآورد
هول نکنید
اگر برصفحه ی همین تلویزیون
رابطه اش را با آب و دریا کتمان کرد
باورنکنید!
سرکار
همان پری ِدریایی ِسابق است
که به جرم فریبِ ملوانان ِگمشده
گرفتار ِمحکمه ی شرع شدو
برنیمتنه ی ماهی ش حد زده شد
روزی که از یادت رفتم
تابستان رفته بود توی دریا
شنها را کنار زدم
آب را کنار زدم
خودم را کنار زدم
رفته بودی
رفته بود چیزی از مسیر عادت بگذرد
رفتم در قهوه خودم را تماشا کنم
دخترکی دستِ مادرش را میکشید
تا بیاید نگذارد خودم را تماشا کنم.
اصلاً چرا باید خودم را تماشا میکردم؟
نه تماشایی بودم
نه تماشای من از خودم
لذتِ دیدار را در حوالی ِ میز تضمین میکرد.
باز رفتم
تا شنها را کنار بزنم
آب را کنار بزنم
خودم را ...
رفتم ولی نزدم
کنار ِ باد و قوطی ِ خالی ِ کنسرو نشستم
و دود سیگار را
با هوا و دُرنا تقسیم کردم.
نمیدانم سنگینیام
چگونه از مسیر ِ گذشته نفس میگرفت
که وزن هوا سیاه میشد
آنقدر سیاه
که دریا چهرهاش را گم میکرد
و من آنقدر شجاع نبودم
که چهرهام را به دریا بدهم
باید به آخرین قطار میرسیدم.