روزی که از یادت رفتم
تابستان رفته بود توی دریا
شنها را کنار زدم
آب را کنار زدم
خودم را کنار زدم
رفته بودی
رفته بود چیزی از مسیر عادت بگذرد
رفتم در قهوه خودم را تماشا کنم
دخترکی دستِ مادرش را میکشید
تا بیاید نگذارد خودم را تماشا کنم.
اصلاً چرا باید خودم را تماشا میکردم؟
نه تماشایی بودم
نه تماشای من از خودم
لذتِ دیدار را در حوالی ِ میز تضمین میکرد.
باز رفتم
تا شنها را کنار بزنم
آب را کنار بزنم
خودم را ...
رفتم ولی نزدم
کنار ِ باد و قوطی ِ خالی ِ کنسرو نشستم
و دود سیگار را
با هوا و دُرنا تقسیم کردم.
نمیدانم سنگینیام
چگونه از مسیر ِ گذشته نفس میگرفت
که وزن هوا سیاه میشد
آنقدر سیاه
که دریا چهرهاش را گم میکرد
و من آنقدر شجاع نبودم
که چهرهام را به دریا بدهم
باید به آخرین قطار میرسیدم.