شب که پدید آمد
شکلِ وقت وقتی که در میرفت دیدنی بود
تا صورت از سرِ صبح برداشت
روز مکثی کرد
فردا نمیدانست که باید بیاید
و شب که قطعهیی از روشن خورد
برتکهای از سیب ریخت که در جهان سوم شد
صدای سرد از کوهها سرازیر و سبز از دره سر بالا رفت
و آدم که بینِ دو راهه گیر کرده بود عابر شد
در همان راهی که بعدها به چند منجر شد
خورشید را از بالای سرِ تک تکِ روزها برداشت و احتکار کرد
تا آب که سرتاسری می شد
کشتی را به نوح بسپارد
شمشیر را لوازمِ زندگی کرد
لازم شود گوگرد بیابد
باروت را به آدم علاوه کنند
و با اینهمه توفیری نکرد
باز روز آمد
شب چون گاوِ تاریکی از طویله بیرون زد
روز پشتِ گوسالهای قهوهای گم شد
و ابرکه مادرِ پسر از دست دادهای ست
در آسمان چرخ زد
آنقدر چرخ
که خلوتی پیدا نکرد
که برایش سیر گریه کند
مثل همیشه...
سلام ممنون که سر زدی
آپ بسیار زیبایی بود
موفق باشی